سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان ما اسطوره نیستیم نودهشتیا

oqwb_negar_20201118_181006.png

نام رمان: ما اسطوره نیستیم. (مینوزمین)

نویسنده: منیع کاربر نودهشتیا نودهشتیا 

ژانر: تخیلی _ فانتزی _ تاریخی  

هدف: کمی تاریخ بخوانیم 

ساعت پارت گذاری: سه شنبه ها

خلاصه رمان: زَروان، خدای زمان، هزاران سال از دادار درخواست نژادی مقدس داشت.

 آن بذر تردید را که بر دلش کاشت، چنان میوه‌ای ننگین و ناپارسا داد که روزگاران خلق تا ابد پیچیده بر نیستانی و سیاهی شد. 

از آن پس مرزها حکومت کردند و جدایی افکندند و هر کس به دو نیم بود؛ راست کردار و بدطینت .

درست است که... 

اهریمن خود انتخاب نکرد چه باشد اما خود خواست که چگونه بماند!*

و آیا این مرزها پایدار خواهد ماند؟!

 

 

مقدمه: هیچ کس اجباری بد نخواهد شد؛ همان طوری که هیچ کس اجباری خوب نخواهد بود. کسی را به اضطرار جهنم نخواهند برد و هیچ کس را نمی‌توان با اضطرار بهشت برد. 

شیطان به جبر سجده نکرد، انسان هم به جبر سیب نخورد و هر دو سال‌هاست که تاوان انتخاب‌های خود را پس می‌دهد. 

حتی شیرین هم با اجبار عاشق فرهاد نشد!

اجبار را سرنوشت نوشت و فرزند آدم پاک کردن را آموخت. 

تقدیر مقابله کرد و آدمیزاد اسطوره خلق کرد.

او دریافت که تا بی‌نهایت راهی هست!

1399/11/10

 

مقدمه:

هیچ کس اجباری بد نخواهد شد؛ همان طوری که هیچ کس اجباری خوب نخواهد بود. کسی را به اضطرار جهنم نخواهند برد و هیچ کس را نمی‌توان با اضطرار بهشت برد. 

 شیطان به جبر سجده نکرد، انسان هم به جبر سیب نخورد و هر دو سال هاست که تاوان انتخاب‌های خود را پس می‌دهد. 

حتی شیرین هم با اجبار عاشق فرهاد نشد!

اجبار را سرنوشت نوشت و فرزند آدم پاک کردن را آموخت. 

تقدیر مقابله کرد و آدمیزاد اسطوره خلق کرد.

او دریافت که تا بی‌نهایت راهی هست!

 

بخشی از رمان:

باد سردی می‌وزید و دستمال‌های رنگی حصار مقدس رو به بازی می‌گرفت.
میله‌های شیشه‌ای و یشمی رنگ حصار از پشت دشت مملو از برف جلوه و درخشش خاصی داشتن.
هر چند اولین روز زمستون بود اما دیشب کولاک سنگینی شروع به باریدن کرده و موجب تخریب تعدادی از خونه‌های فرسوده شهر پارسه شده بود؛ به همین خاطر شهر پر از آوازهای بی‌مفهوم کوتوله‌های صنعت‌گر و معمار بود.
افراد کمی می‌دونستن که این اواز در واقع همون ورد بازسازی معروف کوتوله‌ها است. 
تا طلوع خورشید زمان نسبتاً زیادی مونده بود؛ اما روشنایی آسمون ابری انسان رو فریب می‌داد. یقه? کتم رو بالا کشیدم تا مانع نفوذ سرما بشم.
برای کسی که عنصر درونش آبه، بی تحرک ایستادن توی این هوای سرد برابر با خودکشی قطعیه!

به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا از سرما نلرزم و کسی متوجه من نشه.
امین با چهره گرفته و عصبی به تک درخت سیب مزارگاه تکیه کرده بود، دست‌هاش رو در جیب‌های پالتوی سیاه رنگش قرار بود و ماتم زده امیر رو نگاه می‌کرد. 
نیم نگاهی به سربازها انداخت و زیر لب چیزی گفت؛ به طوری که قندیل‌های ریز و درشت که از تنه‌ی عریان درخت آویزون مونده بودن لرزیدن. وقتی یه باد عصبی می‌شد وسایل‌های اطرافش رو به بازی می‌گرفت.
با دیدن نیم‌رخ امیر که ساکت روی قبر تازه‌ای نشسته بود، افکار گوناگونم نفس تازهای گرفتن.


مطالعه‌ی رمان ما اسطوره نیستیم